معنی نور افکندن

حل جدول

لغت نامه دهخدا

افکندن

افکندن. [اَ ک َ دَ] (مص) در پهلوی افگندن و اپکندن. از پیشوند اپا + کن بمعنی انداختن. بدور انداختن. ساقط کردن. دورکردن. فرش گستردن. از شماره بیرون کردن. (از حاشیه ٔبرهان چ معین). افگندن. اوگندن. بمعنی انداختن. پرت کردن. بر زمین زدن. ساقط کردن. (فرهنگ فارسی معین).پرت کردن. ساقط نمودن. (ناظم الاطباء). و فکندن مخفف آن است. || خراب کردن. ویران کردن. از بیخ برآوردن. برانداختن. (یادداشت مؤلف):
آب هرچه کمترک نیرو کند
بند ورغ سست و پوده بفکند.
رودکی.
تو بقیاس آهنی و دشمن کوهست
کوه فراوان فکنده اند به آهن.
فرخی.
عدل کن داد ده و شیر کش و بدره شکاف
تیغ کش باره فکن نیزه زن و تیر انداز.
منوچهری.
هر آن دیوار قدیمش که پیش آمدی بقوت بازو بیفکندی. (گلستان). || گستردن. پهن کردن فرش. (فرهنگ فارسی معین). فرش گستردن. (ناظم الاطباء). منبسط کردن. (یادداشت مؤلف):
یکی زیغ دیدم فکنده در او
نمدپاره ٔ ترکمانی سیاه.
معروفی.
گشاده در هر دو آزاده وار
میان کوی کندوری افکنده خوار.
ابوشکور.
یکی جامه افکنده بد زربفت
به رش بود بالاش پنجاه وهفت.
فردوسی.
از آن خوردن زهر با کس نگفت
یکی جامه افکند و نالان بخفت.
فردوسی.
کوه چون تبت کند چون سایه بر کوه افکند
باغ چون صنعا کند چون روی در صحرا کند.
منوچهری.
گفت مصلی بیفکنید.سلاح دار با خود داشت و بیفکند. (تاریخ بیهقی ص 378).پس عزیز بفرمود تا آن میدان را در دیبای رومی بیفکندند. (قصص الانبیاء ص 77).
پس عرصه بیفکند و فروچیدش مهره
هر زخم که او میزد بس کارگر آمد.
سوزنی.
جایی که جز باد نگذشته بود وجز آفتاب سایه نیفکنده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 354).
چون سر سجاده بر آب افکند
رنگ عسل بر می ناب افکند.
نظامی.
سایه ٔ سیمرغ همت بر خراب افکنده ام.
سعدی.
- افکندن و خوردنی، افکندنی و خوردنی:
فرستادش افکندن و خوردنی
همان پوشش نغز و گستردنی.
فردوسی.
|| منها کردن. تفریق عددی از عدد بزرگتر. بیرون کردن. تفریق کردن. (یادداشت مؤلف): هشت در عدد روزها ضرب کن و آن ده است هشتاد برآید، نگاه دار و پس رفتار پیک اول از رفتار دویم بیفکن چهار بماند. (یواقیت العلوم).
طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا
شاه من بر من از این پنجاه بفکن آه را.
(از اسرار التوحید).
|| چیزی را از بالا انداختن. (ناظم الاطباء). انداختن. (فرهنگ شعوری):
بچشم تو اندر خس افکند باد
بچشمت بر از باد رنج اوفتاد.
بوشکور.
امیهبن خلف آماسیده بود. دست بدان نتوانستند کردن. سنگهای بسیار بر وی افکندند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
گرامی بدید آن درفش چو نیل
که افکنده بودند از پشت پیل.
دقیقی.
آخر چون کار به آخر رسید چشم بد بدو خورد که محمودیان از حیله نمی آسودند تا مرد را بیفکندند. (تاریخ بیهقی ص 137).
ذوالقرنین چون او را بدید سر در پیش افکند. (قصص الانبیاء ص 193). اگر تو پیغمبری ابری از آسمان برای ما فکن که ما بدانیم تو پیغمبری. (قصص الانبیاء ص 95). عصاره ٔ سرگین خر که تازه افکنده باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). آنرا سر و بن بیفکنند و در خمیر پاکیزه گیرند و در تنور آرامیده نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
آنرا که زنی ز بیخ برکن
و آنرا که تو برکشی میفکن.
نظامی.
گلی بودی که باد از بارت افکند
ندانم بر کدامین خارت افکند.
نظامی.
|| نهادن. گذاشتن. (از یادداشتهای مؤلف):
سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افکندم این داوری.
فردوسی.
این به فرمان وی می گویم به وقتی دیگرباید افکندن. (تاریخ بیهقی).
کار امروز بفردا افکندن از کاهلی تن است. (تاریخ بیهقی).
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند وزین کار چه خواست.
ناصرخسرو.
گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو
تا بفردا نفکنی این کار بلک اکنون کنی.
ناصرخسرو.
عرض کرد که تو هر پیغمبر را که ادای رسالت کرد مزد او را در دنیا پدید کردی من مزد خود را بقیامت افکنده ام. (قصص الانبیاء ص 245). ایوان کسری بمداین... شاپور ذوالاکتاف بنا افکند و از بعد او چند پادشاه عمارت همی کردند تا بر دست نوشین روان عادل تمام شد. (نوروزنامه). کار بجنگ افتاد و این ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. دلش چنان خواست که آن روز جنگ با دیگر روز افکند. (نوروزنامه). در اول سال صدوچهل وپنج نخستین روزی از سال بنهاد نهاد [بغداد را] و اول خشت منصور بدست خویش افکند. (مجمل التواریخ).
کرسی افکند و برنشست بر او
بازوی خواجه ٔ عمید ببست.
؟
|| محذوف کردن. انداختن. حذف کردن. اسقاط کردن. وضع. ساقط کردن. حذف. اسقاط. طرح. فکندن هم گویند. (فرهنگ شعوری): و آن کسان را که پدرش نام این از دیوان افکنده بود، همه را بنوشت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). فضل بن ربیع... نام مأمون از همه منبرها... بیفکند و از طراز جامه درم و دینار بیفکند... و خبر بمأمون شد او نیز نام محمد از منبرها و طراز جامه ها و درم و دینار بیفکند و خویشتن را امام نام کرد و ولی العهد از خویشتن بیفکند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). مأمون از طوس بگرگان شد و مردمان بر وی دعاکردند پس به ری آمد و خراج ری ده بار هزار هزار درم بیفکند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بجویا چنین گفت کای بدنشان
بیفکنده نامت ز گردنکشان.
فردوسی.
بگیتی درون تا که او زنده بود
بمردی کس او را نیفکنده بود.
فردوسی.
باز هم باز بود ورچه که او بسته بود
شرف بازی از باز فکندن نتوان.
فرخی.
تا نام ولایت عهد از مأمون نیفکندند. (تاریخ بیهقی ص 27).
هر کو ز مراد کم شود مرد شود
بفکن الف مراد تا مرد شوی.
خواجه عبداﷲ انصاری.
مأمون بخراسان علی بن موسی الرضا را ولی عهد کرد... آل عباس بر این کار انکار کردند که خلافت از ایشان بیفکند و بعلویان تحویل کند. (مجمل التواریخ). نام یعقوب لیث از خطبه بیفکندند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 94). نیز هرکه طاعت پیش ما آید تا بر جاده ٔ مطاوعت مستقیم باشد نام شاهی از او نیفکنیم. (تاریخ طبرستان).
|| مطرح کردن: از وی و پسرش خطبستانند بنام خزانه ٔ معمور آنگاه حدیث آن مال پیش سلطان افکنده آید. (تاریخ بیهقی). بوسهل از جای بشده بود و من همه با وی می افکندم اما چه کردمی که امیر از من بازنمی شد و نه خواجه. (تاریخ بیهقی 147). || درآوردن. بیرون کردن. از تن کندن. از سر برداشتن. (یادداشت مؤلف):
شب تیره چون چادر مشکبوی
بیفکند و بنمود خورشید روی.
فردوسی.
|| شکار کردن. بشکاریدن. زدن. صید کردن. (یادداشت مؤلف):
پسر گفت این را من افکنده ام
همان جفت را نیز جوینده ام.
فردوسی.
پدرْشان یکی آهو افکنده بود
کبابش بر آتش پراکنده بود.
فردوسی.
چو با تیر بی پر تو شیر افکنی
به پر کوه خارا ز بن برکنی.
فردوسی.
گر او بصیدگه اندر غزال و گور فکند
تو شیر شرزه فکندی و گرگ شیرشکر.
فرخی.
|| پوشیدن. (یادداشت مؤلف):
کنون برافکند از پرنیان درخت ردا
کنون بگسترد از حله باغ شادروان.
فرخی.
جامه ٔ گرم بیفکند پلاسین بسرش.
منوچهری.
ببسته سفالین کمر هفت هشت
فکنده بسر بر تنک معجری.
منوچهری.
|| نقش کردن: نامه کرد بنجاشی که من یک کلیسا برآوردم بنام ملک که اندر جهان چنان نیست. شکر آن که خدای عزوجل دل ملک بمن رحم کرد و صورت آن بر کاغذی افکند و بملک فرستاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
ازین پسش تو ببینی دوان دوان در دشت
به کفش و موزه درافکنده صدهزار آهو.
عمعق.
|| بناء. ابتناء:
چو بشنید افراسیاب آن سخن
که دستان جنگی چه افکند بن.
فردوسی.
چو بشنید پیران ز شاه این سخن
یکی نامه فرمودو افکند بن.
فردوسی.
بدو گفت کز تو بپرسم سخن
همی راستی باید افکند بن.
فردوسی.
ببودند یکسر بر این یک سخن
کسی رای دیگر نیفکند بن.
فردوسی.
منه دل بر جهان کز بیخ برکند
جهان جم را که او افکند بیکند.
ناصرخسرو.
|| زدن. گرفتن. کردن. (یادداشت مؤلف): اندرو درختی است خنج خوانند و چوب وی هرگز خشک نشود و نرم بود چنانکه بر او گره توان افکندن. (حدودالعالم).
فرستاده ٔ شاه چون آن بدید
بیفکند فالی چنان چون سزید.
فردوسی.
در جواب تأخیری نیفکند. (تاریخ بیهقی).
زنهار تاحواله به نخشب نیفکنی
کاین خواهش از تو هست نه از اهل نخشب است.
سوزنی.
|| گفتن: سخنی در گوش بنده افکنده که از آن سخت بشکوهید. (تاریخ بیهقی ص 379).
در گوش کسی میفکن آن راز
کآزرده شوی ز گفتنش باز.
نظامی.
|| روان ساختن. جریان دادن. حرکت دادن. براه انداختن. روانه کردن. (یادداشت مؤلف): پس خدای عزوجل بادی بر ایشان [کفار] افکند و چشمهاشان کور شد... و روی بهزیمت نهادند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
که پیش افکند باره بر کین اوی
که بازآورد باره و زین اوی.
دقیقی.
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
برافکند پوینده مردی براه.
فردوسی.
نوندی بیفکند پس دیده بان
از آن دیدگه تا در پهلوان.
فردوسی.
باز در زلف بنفشه حرکات افکندند
دهن زر خجسته به عبیر آگندند.
منوچهری.
برافکند هر یک نوندی به راه
یکی نامه با کشتگان پیش شاه.
اسدی.
|| کشتن. بقتل رساندن. بخاک انداختن. (یادداشت مؤلف):
سر جادوان جهان بیدرفش
مر او را بیفکند و برد آن درفش.
دقیقی.
بدین گونه زان لشکر نامدار
فراوان بیفکند در کارزار.
فردوسی.
یکی دیگر افکن برین همنشان
دروغ از گناه است با سرکشان.
فردوسی.
بیک حمله کردن ز گردان هزار
بیفکند و برگاشت از کارزار.
فردوسی.
فکندش بیک زخم گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت.
عنصری.
به آسیب پای و بزانو و دست
همی مردم افکند چون پیل مست.
عنصری.
تو چون شیری غریبان را میفکن
غریبان را سگان باشند دشمن.
نظامی.
رستمی باید که پیشانی کند با دیو نفس
گر بر او غالب شویم افراسیاب افکنده ایم.
سعدی.
شمشیر تو شیرافکند پرتاب تو پیل افکند
یک حمله ٔ تو برکند بنیاد...
جوهری.
|| نسبت کردن. منسوب ساختن. (یادداشت مؤلف):
چون گسی کردمت بدستک خویش
گنه خویش بر تو افکندم.
رودکی.
|| فروهشتن. آویختن، چنانکه پرده و نقاب را:
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشکین کمند افکنده بر دوش.
نظامی.
|| مسلط کردن: خدای تعالی خواب بر وی افکند در خواب بدید که... (مجمل التواریخ). || ساختن. کردن.انداختن، چنانکه سرکه، شراب، ترشی افکندن. || سقط یا اسقاط بچه یا جنین ساقط. مساقطه کردن:
وای از آن آوا که گر گوباره آنجا بگذرد
بفکند نازاده بچه بازگیرد زاده شیر.
منجیک.
شعر ناگفتن به از شعری که باشد نادرست
بچه نازادن به از شش ماهه افکندن جنین.
منوچهری.
خود مادر قضا ز وفا حامله نشد
ور شد بقهرش از شکم افکند هم قضا.
خاقانی.
خم آبستن خمر نه ماهه بود
در آن فتنه دختر بیفکنده بود.
سعدی.
|| افتادن (لازم) انداختن (متعدی) هر دو استعمال شود. || اطلاق کردن. حمل کردن. (یادداشت مؤلف): و جز وی آن بود کی بیک معنی نشاید کسی جز یک چیز را بود ونتوانی کی بهمان معنی ورا بر چیزی دیگر افکندن چنانک گویی «زید» کی معنی زید جز زید را نبود. (دانشنامه ٔ علایی صص 8- 9). || (اصطلاح جبر و مقابله) بمعنی استثناء بکار رود. و رجوع به کتاب التفهیم ص 48 و 49 شود. || ریختن. ریزانیدن: نمک افکندن، یا نمک در دیگ افکندن، ریختن نمک در دیگ. ریختن نمک در آن: روغن هنوز گرم باشد، این همه داروها سوده اندر وی افکنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). پوست بازکنند و احشاء او بیرون کنند و نمک درافکنند ودر سایه خشک کنند. (یادداشت مؤلف).
یکی جام دارم که پر می کنی
وگر آب سرد اندرو افکنی.
فردوسی.
بفرمود تا تیغها بشکنند
بدان سله ٔ نابکار افکنند.
فردوسی.
ز ترس ناوک او شیر بفکند چنگال
ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان.
فرخی.
مجلس بساز ای بهار پدرام
و اندرفکن می به یک منی جام.
فرخی.
بر در خانه ٔ تو از فزع هیبت تو
شیر چنگ افکند و پیل دژآگه دندان.
فرخی.
گر به پیغاله از کدو فکنی
هست پنداری آتش اندر آب.
عنصری.
باد عبیر افکند در قدح و جام تو
ابر گهر گسترد در قدم و گام تو.
منوچهری.
دو اوقیه [از داروها] بر منی آهن افکند و بدمد تا همه یکی شود و آهن این داروها را بخورد. (نوروزنامه). از این سبب اطباء بمفرح اندر زر و سیم و مروارید افکنند و عود و مشک و ابریشم. (نوروزنامه).
چون بهری از شب برفت داروی بیهوشی در شراب افکندم همه بازخوردند و بیفتادند. (مجمل التواریخ).
شراب لعل گون افکنده در جام
پیاپی کرده جام از صبح تا شام.
نظامی.
از این افیون که ساقی در می افکند
حریفان را نه سر ماند و نه دستار.
حافظ.
|| افشاندن تخم. بزر ریختن. (یادداشت مؤلف): هرچه تخم افکنده بود بفرمود تا بیفکندند و آنچه نشاندنی بود بنشاندند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
هرآنچه باید از این باب کرد و خواهد کرد
چو تخم نیک فکنده ست نیک یابد بر.
فرخی.
پزند نیک و به آبکامه خوش کنند و عود کوفته و دارچینی درافکنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || مهر و محبت داشتن:
مهر مفکن برین سرای سپنج
کین جهان [است] بازی و نیرنج
نیک او رافسانه واری شو
بد او را کمرت سخت بتنج.
رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 976).
|| واداشتن. وادار کردن. (یادداشت مؤلف):
پیری مرا به زرگری افکند ای شگفت
بی گاه و دود زردم و همواره سرف سرف.
کسایی.
|| از شماره بیرون کردن. از حساب ساقط کردن. (فرهنگ فارسی معین). از شماره بیرون کردن. بدور انداختن. (ناظم الاطباء). || انداختن.رمی کردن. پرتاب کردن. پرت کردن. رمی. رمیه. رمایه.القاء. نبذ. دور ریختن. بیرون افکندن:
گر خدو را بر آسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.
طاهر فضل.
گفت با خرگوش خانه خان من
خیز و خاشاکت از او بیرون فکن.
رودکی.
که آن روز افکنده بودند تیر
سیاووش و گرسیوز شیرگیر.
فردوسی.
بمن دادی این تیر و چرخ اندکی
کزین دو کبوتر بیفکن یکی.
فردوسی.
بفرمود کورا بهنگام خواب
از آن جایگه افکنند اندر آب.
فردوسی.
گفت رکابدار را که آن غاشیه زیر آن دیوار بیفکن. (تاریخ بیهقی). جادوان آواز دادند که ای موسی اول تو افکنی یا ما افکنیم. (قصص الانبیاء ص 103).
که کشتی بدین آب چون افکنیم
چگونه بنه زو برون افکنیم.
نظامی.
کسی کافکند خود را بر سر آمد
خودافکن با همه عالم برآمد.
نظامی.
|| کنایه از برابری کردن و آنرا درافکندن نیز گویند. (انجمن آرای ناصری). || ترک کردن. طرح کردن. رها کردن. دور انداختن. (یادداشت مؤلف):
گر درم داری گزند آرد بدین
بفکن او را گرم و درویشی گزین.
رودکی.
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی بپلیدی چو ماکیان تو کژار.
بهرامی (از صحاح الفرس).
بیفکندی آئین شاهان خویش
بزرگان گیتی که بودند پیش.
دقیقی.
نشست از بر تخت زرین اوی
بیفکند ناخوب آئین اوی.
فردوسی.
گشاده در گنج و افکنده رنج
بر آئین و رسم سرای سپنج.
فردوسی.
بدو گفت شنگل که فرزند را
بیفکندم و خویش و پیوند را.
فردوسی.
چندگاهیست که از باده و از بوسه مرا
نفکندستی بیهوش و نکردستی شاد.
فرخی.
روز نوروز است امروز و سه ساعت
ساتگینی خود از دست قدح مفکن.
فرخی.
ملک اعظم اتابک داور دور
که افکند از جهان آوازه ٔ جور.
نظامی.
|| استوار کردن دکمه در مادگی. زَرّ. افکندن دگمه، یعنی استوار کردن آن در مادگی. || نازل شدن. اقامت کردن:
شب آنجا بیفکند و بالش نهاد
روان دست در بانگ و نالش نهاد.
سعدی.
|| گرفتار ساختن. مبتلا کردن: تمویه و تزویر آنها مرا در خشم او افکند. (کلیله و دمنه).
بصنعت در هوای عشقم افکند
به افسون در بلای عشقم افکند.
نظامی.
|| فسخ کردن. تغییر تصمیم دادن. گردیدن از. (یادداشت مؤلف): موسی گفت بمن بگرو تا من خدایرا دعا کنم تا ترا جوانی بازدهد... فرعون هامان را گفت مرا این خوش آمد. هامان... فرعون را از آن رای بازافکند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). رسول سوی امیر محمود فرستاد که اگر این عزم را بیفکنی و سوی تانیسر نشوی پنجاه فیل خیاره بدهم. (زین الاخباری گردیزی).
- افکندن آمدن، مطرح شدن: اما اینجای مسئلتی است و چون سخن در مشورت افکنده آمد بنده آنچه داند بگوید. (تاریخ بیهقی ص 284).
- افکندن بر؛ بر عهده ٔ کسی گذاشتن. متعهد ساختن: هرچه ترا آلت آن دادیم و اختیار آن دادیم کردن آنرا بر تو افکندیم که اگر کردن آنرا نمی توانستی آلت دادن ترا چه فایدتی داشت. (کتاب المعارف).
- آشوب افکندن، آشوب بپا کردن:
همچنان در غنچه ای و آشوب استیلای عشق
در نهاد بلبل فریادخوان افکنده ای.
سعدی.
- آواز درافکندن، صدا دردادن:
روانه شد چو سیمین کوه در حال
درافکنده بکوه آواز خلخال.
نظامی.
- آواز افکندن، شهرت دادن. منتشر کردن.
- از پا افکندن، از میان بردن. کشتن:
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای
بیفکندی آن پاکدل را ز پای.
فردوسی.
- از راه افکندن، گمراه کردن:
من در تو فکنده ظن نیکو
و ابلیس ترا ز ره فکنده.
لبیبی.
- از قلم افکندن، حذف کردن. اشتباه کردن.
- اسب افکندن، حمله کردن. تاختن برای جنگ:
وگر نامداری بود زین سپاه
که اسب افکند تیز بر قلبگاه.
فردوسی.
مبارز که اسب افکند بر دو روی
بدست چپ و راست پرخاشجوی.
فردوسی.
چو بهرام بر دشمن اسب افکند
بدریا دل اژدها بشکند.
فردوسی.
من بخشم بازگشتم و اسب در تک افکندم. (تاریخ بیهقی ص 173).
- اسب افکندن به آب، در خطر انداختن. (یادداشت مؤلف).
- اندرافکندن، بدرون افکندن:
کیان زادگان و جوانان خویش
بتابوتها اندرافکنده پیش.
فردوسی.
- باد در بینی افکندن، ناز و تکبر کردن.
- باد در مغز افکندن، مست شدن. غره شدن:
شده مست از می کک کوهزاد
از این گفته در مغز افکنده باد.
(کک کوهزاد).
- بار افکندن، اقامت کردن. سکونت کردن.
- || پائین آوردن بار. سبک کردن بار:
فیض کرم را سخنم درگرفت
بار من افکند و مرا برگرفت.
نظامی.
- بازافکندن، مطرح کردن. گفتن: ندماء قدیم این حدیث در میان مجلس بازافکندند. (تاریخ بیهقی ص 365).
- بپای افکندن، زیر قدم یا جلو پای کسی انداختن:
بپای اندرافکند و بسپردخوار
دریده برو چرم و برگشته کار.
فردوسی.
- بچاه یا به چه افکندن، سرنگون کردن در چاه و بخطر انداختن.
- بخاک افکندن، ساقط کردن. بر زمین زدن و کشتن:
اگر تندبادی برآید ز کنج
بخاک افکند نارسیده ترنج.
فردوسی.
بسی نامداران و گردان چین
که آن شیر گرد افکند بر زمین.
دقیقی.
- برافکندن، روان ساختن. بحرکت درآوردن:
نگهبان مرز مداین ز راه
سواری برافکند نزدیک شاه.
فردوسی.
نباید پدید از میان سپاه
سواری برافکند از آن دیدگاه.
فردوسی.
هم آنگه پرستندگان را براه
ز ایوان برافکند نزد سپاه.
فردوسی.
- || پریشان کردن. آشفتن:
آنگه که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل بزیر طره ٔ طرار بنگرید.
سعدی.
- || برکندن. ویران کردن:
ساقی بیاد دار که چون جام می دهی
بحری دهی که کوه غم از جا برافکند.
خاقانی.
- || بربستن:
مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم
بر خویش این لقب بچه یارا برافکند.
خاقانی.
- || پاشیدن. ریختن:
کو عنصری که بشنود این شعر آبدار
تا خاک بر دهان مجارا برافکند.
خاقانی.
- || انداختن. بدور کردن از تن:
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد بجمال آفتاب را.
سعدی.
ترا که گفت که برقع برافکن ای فتان
که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان.
سعدی.
- || نابود کردن:
بمقدس رسان رایت خویش را
برافکن ز گیتی بداندیش را.
نظامی.
- || انداختن. بالا انداختن:
حصار قلعه ٔ یاغی بمنجنیق مده
ببام قصر برافکن کمند گیسو را.
سعدی.
- برافکندن سوار، گسیل کردن. بشتاب روانه کردن. (یادداشت مؤلف):
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
سواری برافکند فرزند شاه.
فردوسی.
- بر سر افکندن، خوارکردن. بزمین زدن:
بر سرم افکند چرخ بر که سپارم عنان
بر لبم آورده جان با که گزارم عنا.
خاقانی.
- برنج افکندن، در تعب انداختن:
اگر هیچ فرمان ما بشکنی
تن و بوم و کشور برنج افکنی.
فردوسی.
- بروی افکندن، بروی انداختن:
کشیدش زن چاره گر را بموی
بیاورد و افکند او را بروی.
فردوسی.
- بساحل افکندن، بکنار انداختن. (یادداشت مؤلف).
- بساط افکندن، گستردن آن:
بگرداگرد آن ده سبزه ٔ نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو.
نظامی.
- بطمع افکندن، ایجاد کردن طمع.
- بفردا افکندن، تأخیر انداختن. بقیامت افکندن:
گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو
تا بفردا نفکنی این کار بلک اکنون کنی.
ناصرخسرو.
- بگریه افکندن، گریاندن.
- بتعب افکندن، در زحمت انداختن.
- بنا افکندن، بنا نهادن. پی گذاردن. بن افکندن: جائیت که دل بیارامد بنا درمی افکنی. (کتاب المعارف). چنان باشد که در زمین مردمان و بر چه ویران بنا می افکنی. باری بنا چنان افکن که اگر خداوند بیاید... (کتاب المعارف). اگر پادشاهی سرایی مرتفع بنا افکندی یا شهری یا دیهی یا رباطی... و آن بنا در روزگار او تمام نشدی... (نوروزنامه).
- بنیاد افکندن، پی نهادن. (یادداشت مؤلف):
از آن زمان که فکندند چرخ را بنیاد
دری نبست زمانه که دیگری نگشاد.
؟
- بیخ یا ریشه افکندن،از میان بردن. بکلی نابود کردن.
- پرده افکندن، پرده بدور انداختن. آشکار کردن امرنهانی:
چرخ نهان کش که پرده ساز چنان است
پرده ٔ خاقانی آشکار برافکند.
خاقانی.
- پنجه افکندن، جنگیدن. زورآزمایی کردن:
حاکمی بر زیردستان هرچه فرمایی رواست
پنجه ٔ زورآزما با ناتوان افکنده ای.
سعدی.
با شیر ژیان پنجه درافکنم. (گلستان).
- پی افکندن، بنا گذاشتن. اساس عمارت یا چیزی استوار کردن. بنا نهادن. بنیان گذاشتن:
بیامد سوی پارس کاوس کی
جهانی بشادی نو افکند پی.
فردوسی.
بدو داد تا مرز قزوین و ری
یکی عهد بر نامش افکند پی.
(گرشاسب نامه).
بنگر که خدای چون بتدبیر
بی آلت چرخ را پی افکند.
ناصرخسرو.
- پیل افکندن، زورمند بودن. بر پیل پیروز شدن. از پای درآوردن پیل:
ببوم اندرون گنج بپراکند
چو رزم آیدش شیر و پیل افکند.
فردوسی.
- چشم افکندن، طمع کردن:
نخواهم که جان باشد اندر تنم
اگر چشم بر تاج و تخت افکنم.
فردوسی.
- || نگاه کردن: هرچه بزرگان اول دیدار چشم بر آن افکنند. (نوروزنامه).
- حمله افکندن، حمله کردن. هجوم بردن: با سواران پخته ٔ گزیده حمله افکند. (تاریخ بیهقی ص 39).
- خبر افکندن، منتشر کردن خبر و شایع ساختن آن: گفتند که ایشان مقدمه ٔ داودند از بیم آنکه تا طلبی دم ایشان نرود آن خبر افکنده بودند. (تاریخ بیهقی ص 516).
- خشت خام در آب افکندن، کنایه از کار بی اساس و بیهده کردن:
چو کردار با ناسپاسان کنی
همی خشت خام اندر آب افکنی.
فردوسی.
- خلعت افکندن، خلعت برافکندن، خلعت دادن:
بیارانْش بر خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و هرگونه چیز.
فردوسی.
بدرویش بخشید بسیار چیز
بر آتشکده خلعت افکند نیز.
فردوسی.
هوا نوروز را خلعت برافکند
ز صد گونه گهر بر گل برافکند.
(ویس و رامین).
ابراهیم بن المهدی سخت فصیح بود و شاعر و سخنان نیکو گفت بمعذرت چنانک مأمون را بگریه آورد و شعری که بدیهه در آن فزع و ناامیدی گفته بود بخواند مأمون او را عفو کرد و خلعت برافکند. (مجمل التواریخ).
- خواب افکندن بر،خواب کردن:
بخت تو خواب دیده ٔ بیدار تا ز امن
بر چشم فتنه خواب مهنا برافکند.
خاقانی.
- خون افکندن، خون ریختن. جنگ کردن:
که با من نیا بود کافکند خون
چو او رفت از اینها چه آید کنون.
فردوسی.
- خیو افکندن، تف کردن. آب دهن انداختن.
- دام درافکندن، دام انداختن. دام گستردن:
دام درافکند مشعبدوار
پس بپوشد بخار و خس دامش.
خاقانی.
- درافکندن، بدور انداختن. بدرون انداختن:
نشسته برخش اندرون همچو کوه
درافکنده تن را بدیوان گروه.
فردوسی.
موج هلاکست سبکتر شتاب
جان ببر و باردرافکن به آب.
نظامی.
تیغ برآر از نیام زهر درافکن بجام
کز قِبَل ِ ما قبول وز طرف ما دعاست.
سعدی.
- در زبان افکندن، در زبان انداختن. مشهور ساختن:
این دریغم میکشد کافکنده ای اوصاف خویش
در زبان عام و خامان را زبان افکنده ای.
سعدی.
- در گمان افکندن، در شک انداختن:
هر یکی نادیده از رویت گواهی میدهد
پرده بردار ای که خلقی در گمان افکنده ای.
سعدی.
- دیوچه افکندن، دادن تا بگزد و بمکد. زالو افکندن. (یادداشت مؤلف):
تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب
مهتاب بگلگونه بیالودش رخسار.
مخلدی.
- راه افکندن یا بیفکندن، ترک کردن راه: از آن در سرای که قائم [باللّه] را بیرون آوردند راه بیفکندند و بفرمود تا آن در را برآوردند و هنوز چنان است. (مجمل التواریخ).
- رخت افکندن، پائین آمدن.اقامت کردن:
دواسبه بر اثر لا بران بدان شرطی
که رخت نفکنی الا بمنزل الا.
خاقانی.
- زالو افکندن، دادن تا بگزد و بمکد. دیوچه افکندن. (یادداشت مؤلف).
- زیر افکندن، از بالا بپایین انداختن:
مر او را یکی تیغ هندی زند
ز زین نیمه ٔ تنش زیر افکند.
دقیقی.
بزد چنگ و برداشتش نره شیر
بگردون برآورد و افکند زیر.
فردوسی.
- زیر پای افکندن، پست کردن:
اگر جویدی هم نبردش منم
تن و نام او زیر پای افکنم.
فردوسی.
- سپر افکندن، کنایه از تسلیم شدن و شکست خوردن. عاجز شدن:
دست قراسنقر فلک سپر افکند
خنجر اقسنقر از نیام برآمد.
خاقانی.
- سجاده بر آب افکندن، انداختن سجاده بر روی آب. ترک گفتن آن: هوس سجاده بر روی آب افکندن پیش خاطر آوردم. (کلیله و دمنه).
- سر افکندن، سر بزیر انداختن:
بکش کرده دست و سر افکنده پست
همی رفت تا جایگاه نشست.
فردوسی.
- سرکه یا شراب افکندن،ساختن و درست کردن آن.
- شکار یا صید افکندن، شکارکردن:
چنین گفت شه چون شکار افکنم
از اینسان که دیدی هزار افکنم.
فردوسی.
- عنان افکندن، عنان بستن یا آویختن:
یزک داری ز لشکرگاه خورشید
عنان افکند بر برجیس و ناهید.
نظامی.
- شور افکندن، شور برپا کردن:
آستین بر روی و نقشی در میان افکنده ای
خویشتن پنهان و شوری در میان افکنده ای.
سعدی.
- فراافکندن، بمیان آوردن: چند بار بوالحسن عقیلی حدیث وی فراافکند و سلطان بسیار نیکویی گفته از وی خشنودی نمود. (تاریخ بیهقی).
- فروافکندن، از بالا بپائین انداختن:
گر بلندی در او کرد چنین پست ترا
خویشتن چون که فرونفکنی از کوه بلند؟
ناصرخسرو.
- کمند افکندن، انداختن یا آویختن آن:
فریدون فکند آن کمند یلی
به نیروی یزدان و از پردلی.
فردوسی.
- مهر افکندن، دل بستن. علاقمند شدن:
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی ونیرنج.
رودکی.
چه مهر افکنی بر تن و این جهان
که با تو نه این ماند خواهد نه آن.
اسدی.
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
این مهر بر که افکنم این دل کجا برم.
کمال اسماعیل.
- می در ساغر افکندن، می در ساغر ریختن.
- نخجیر افکندن، شکار کردن:
گهی بر گرد شط بستند زنجیر
ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر.
نظامی.
- نر بر ماده افکندن، جفت کردن. (یادداشت مؤلف): خر را بر اسب افکند تا استر پدید آمد. (نوروزنامه).
- نظر افکندن، نگاه کردن. محبت ورزیدن:
دلم دردمندست یاری برافکن
بر افکنده ٔ خود نظر بهتر افکن.
خاقانی.


نور

نور. (ع اِ) روشنائی. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 102) (مهذب الاسماء) (آنندراج). روشنی هرچه باشد، یا شعاع روشنی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ضیاء. سنا. ضوء. شید. فروغ. (یادداشت مؤلف). کیفیتی که بوسیله ٔ حس بینائی درک میشود و به وساطت آن اشیا دیده می شود. (از اقرب الموارد) (از تعریفات). روشنی. مقابل تیرگی و تاریکی و ظلمت. ج، انوار، نیران:
ملک ابا هزل نکرد انتساب
نور ز ظلمت نکند اقتباس.
محمدبن وصیف.
به هر جا که بُد نور نزدیک راند
جز ایوان کسری که تاریک ماند.
فردوسی.
کجا نور و ظلمت بدو اندر است
ز هر گوهری گوهرش برتر است.
فردوسی.
زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.
فردوسی.
یکی ظلی که هم ظل است و هم نور
یکی نوری که هم نور است و هم ظل.
منوچهری.
ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم
باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ.
منوچهری.
چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره به نورش به یزدان برد.
اسدی.
گر از ابر دیدار گیتی فروز
بپوشد نماند نهان نور روز.
اسدی.
این ردای آب و خاک آمد سوی مردم خرد
گرچه نور آمد به سوی عام نامش یا ضیا.
ناصرخسرو.
روز پرنور عطائی است ولیکن پس ِ روز
شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش.
ناصرخسرو.
به خانه در ز نور قرص خورشید
همان بینی که برتابد ز روزن.
ناصرخسرو.
تو آفتابی شاها جهان شاهی را
سپهر دولت و دین از تو یافت نور و ضیا.
مسعودسعد.
و نیز نور ادب دل را زنده کند. (کلیله و دمنه). صبح صادق عرصه ٔ گیتی را به نور جمال خویش منور گردانید. (کلیله و دمنه).
عشق خوبان و سینه ٔ اوباش
نور خورشید و دیده ٔ خفاش ؟
ظهیر.
همی تابد ز نور روی و رایت
جهان ملک را نور علی نور.
رونی.
نور خود زآفتاب نبریده ست
نور در آینه ست و در دیده ست.
سنائی.
جنبش نور سوی نور بود
نور کی زآفتاب دور بود؟
سنائی.
نور خورشید در جهان فاش است
آفت از ضعف چشم خفاش است.
سنائی.
هرکه در من دید چشمش خیره ماند
زآنکه من نور تجلی دیده ام.
خاقانی.
نور علمت خلق را پیش از اجل
داده در کشف المحن عین الیقین.
خاقانی.
او نور و بدخواهانْش خاک از ظلمت خاکی چه باک
آن را که حصن جان پاک از نور انوار آمده.
خاقانی.
نور مه آلوده کی گردد ابد
گر زند آن نور بر هر نیک و بد.
مولوی.
نور گیتی فروز چشمه ٔ هور
زشت باشد به چشم موشک کور.
سعدی.
پرتو نور از سرادقات جمالش
ازعظمت ماورای فکرت دانا.
سعدی.
هر کجا نوری است در عالم قرین ظلمت است.
شهاب الدین سمرقندی.
آفتاب از نور و کوه از سایه کی گردد جدا؟
سلمان ساوجی.
|| تابندگی. جلاء. رونق. جلوه: کوکبه ٔ بزرگ و نقیب علویان نیز با جمله سادات بیامدند و نداشت نوری بارگاه و مشتی اوباش در هم شده بودند. (تاریخ بیهقی ص 565).
ز بیم آنکه کار از نور می شد
به صد مردی ز مردم دور می شد.
نظامی.
تازگی و نور روی ولی از دل اوست. (انیس الطالبین ص 6). || سو. (یادداشت مؤلف). قوه ٔ بینائی در چشم:
لاجرمش نور نظر هیچ نیست
دیده هزار است و بصر هیچ نیست.
نظامی.
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده ست.
حافظ.
نور حدقه ٔ بینش، نَور حدیقه ٔ آفرینش. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 5).
- نور دیده، نور دو دیده، نور چشم، قوه ٔ باصره و بینائی. و نیز رجوع به «نور چشم » و «نوردیده » شود.
|| (ص) آنکه آشکار و بیان کند چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روشن کننده. (مهذب الاسماء). منوِّر. (از اقرب الموارد). || (اِ) ج ِ نار. رجوع به نار شود. || ج ِ نوار. رجوع به نوار شود. || ج ِ نوور. رجوع به نوور شود. || به لغت اکسیریان زیبق است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). در اصطلاح کیمیاگران، سیماب. جیوه. (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح فیزیک) تابش مرئی الکترومغناطیس است که در خلأ با سرعت 298000 کیلومتر در ثانیه انتشار پیدا می کند. رنگ نور بستگی به طول موج آن دارد. طول موج را برحسب انگستروم اندازه می گیرند. رجوع به فرهنگ اصطلاحات علمی ص 574 شود. || در اصطلاح صوفیان و عارفان، نور عبارت است از تجلی حق به اسم الظاهر، که مراد وجود عالم ظاهر است در لباس جمیع صور اکوانیه از جسمانیات و روحانیات، و به روایت کشاف: نور نزد صوفیان عبارت از وجود حق است به اعتبار ظهور او فی نفسه. مشایخ صوفیه گویند مراد از نور در آیه ٔ نور، نور قلوب عارفین است به توحید حق. (از فرهنگ مصطلحات عرفا ص 404). و رجوع به شرح گلشن راز ص 5 و 94 و کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1294 و تفسیر آیه ٔ نور ص 38 شود. || در فلسفه ٔ اشراق، کلمه ٔ نور مرادف با «وجود» است در حکمت مشاء، و همان سان که فلسفه ٔ مشاء مبتنی بر وجود و ماهیت است فلسفه ٔ اشراق بر نور و ظلمت است، و چنانکه موجودات بالذات و بالعرض اند نور نیز بالذات و بالعرض است که نور حسی و عقلی باشد. (از فرهنگ علوم عقلی ص 603). و رجوع به شرح حکمه الاشراق ص 18 و 295 و 307 و 410 و اسفار اربعه ٔ ملاصدرا ج 1 ص 19 و 46 و ج 2 ص 28 شود.
- نور افشاندن، نور دادن. پرتوافشانی کردن.
- نور افکندن (بر چیزی)، (آن را) روشن و نمایان کردن.
- نور بخشیدن، روشن کردن. نور افشاندن.
- نور برافکندن، نور افکندن. نور افشانیدن:
حربا منم تو قرصه ٔ شمسی روا بود
گر قرص شمس نور به حربا برافکند.
خاقانی.
- نور پذیرفتن، روشن شدن. کسب نور کردن. استناره.
- نور تاباندن، نور افکندن.
- نور تابیدن، نور افشاندن. نورافشانی کردن.
- || نور تاباندن.
- نور تافتن، نورافشانی کردن. روشنی بخشیدن:
شمس و قمر در زمین حشر نباشد
نور نتابد مگر جمال محمد.
سعدی.
- نور دادن، روشنی بخشیدن. پرتو افشاندن:
بی روغن وفتیله و بی هیزم
هرگز نداد نور و فروغ آذر.
ناصرخسرو.
روز عیشم نداد خواهد نور
تا نبینم چو آفتابت باز.
مسعودسعد.
قوتم بخشید و دل را نور داد
نور دل مر دست و پا را زور داد.
مولوی.
آفتابی و نور می ندهی.
سعدی.
- نور داشتن، روشن بودن. نورانی بودن. روشنائی و فروغ داشتن:
هر آن ناظر که منظوری ندارد
چراغ دولتش نوری ندارد.
سعدی.
- || جلوه و تلألؤ داشتن. تابناک بودن.
- || شاد و فرح انگیز بودن. رجوع به شواهد ذیل نور شود.
- نور یافتن، روشنی گرفتن. روشن شدن. کسب نور کردن، و کنایه از بهره گرفتن و مستفیض شدن:
نور یابد مستعد تیزگوش
کو نباشد عاشق ظلمت چو موش.
مولوی.
- نور اَتَم ّ، نور الاتم ّ، نزد حکماء اشراقی کنایه از ذات مبداء المبادی است. (حکمت اشراق ص 133 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور اخس، نور الاخس، در حکمت اشراق نفوس مدبره است. (حکمت اشراق ص 411 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور اسپهبد. رجوع به نور اسفهبد شود.
- نور اسفهبد، نور اسفهبدیه، نور الاسفهبدیه، در فلسفه ٔ اشراق مراد نور اخس یا نفس مدبره است.رجوع به حکمت اشراق صص 226- 228 و فرهنگ علوم عقلی شود. نور اسپهبد. نور اسپهود. نور اسفهبد. نور اسفهود. نفس ناطقه و روح انسانی. (برهان قاطع). اسپهبدخوره. فره کیانی. (حاشیه ٔ برهان قاطع). انوار اسفهبدی،نورهای مدبری که سپهبد و فرمانروای جهان ناسوتند. نفوس ناطقه ٔ فلکی یا انسانی. (فرهنگ فارسی معین).
- نور اظهر، نور الاظهر الاقهر، نور اقهر. کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 122).
- نور اعظم، نور الاعظم الاعلی، کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 121 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور اعلی، نور الاعلی، نورالاعلی الخالص، کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 178 و 223 و 224 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور اقرب، نور الاقرب، نوری است که اول صادر محسوب می شود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به حکمت اشراق ص 128 و 132 به بعد شود.
- نور اقهر، نور الاقهر، کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 296 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور اله، نوراﷲ، فره ایزدی. فروغی که از حق افاضه شود. نیز رجوع به نور الهی شود:
سایه نداری تو که نور مهی
رو تو که خود سایه ٔنوراللَّهی.
نظامی.
- نور الهی، 1- نزد حکما، ذات حق تعالی. (فرهنگ علوم عقلی از مصنفات باباافضل). 2- نزد صوفیان، روشنائی غیبی که از جانب حق تعالی به سوی خلق افاضه شود. (فرهنگ فارسی معین). پرتو ایزدی. فروغ ایزدی:
نور الهی ز ملاهی مخواه
حکم اوامر ز نواهی مخواه.
خواجو.
- نور انقص، نور الانقص. رجوع به نور ناقص و نیز رجوع به حکمت اشراق ص 133 شود.
- نورالانوار، مراد ذات حق تعالی است. رجوع به حکمت اشراق ص 121 و 124 به بعد شود.
- نور اول، مراد نور اقرب و نور صادر اول است. (اسفار ج 1 ص 46 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور بارق، نور البارق، نوری که از ناحیه ٔ نورالانوار بر دل اهل تجرید بتابد. (حکمت اشراق ج 2 ص 253 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور برزخی، نور البرزخی، نوری که در عالم اجسام است، و انوار مدبره ٔ اجساد را نیز گویند. (حکمت اشراق ص 207 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور پسین، کنایه از حضرت پیغمبر اسلام که خاتم پیغمبران بود. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج).
- نور تام، نور التام، مراد نور اول و اول صادر و نور اقرب است که نسبت به انوار دیگر تام است. و اَتَم ّ از آن نور اعظم است، و نیز هر یک از انوار طولیه نسبت به مادون خود تام و نسبت به مافوق خود ناقص اند. (حکمت اشراق ص 170 و 195 و 205 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور ثالث، عقل سوم. (فرهنگ علوم عقلی از حکمت اشراق ص 140).
- نور ثانی، عقل دوم. (فرهنگ علوم عقلی).
- نورجوهری، مقابل نور عَرَضی است و آن نور مجرد حی فاعل قائم به ذات است. (حکمت اشراق ص 119 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور حق، نور الهی:
از دلم عشق تو اندوه جهان بردارد
نور حق چون برسدظلمت باطل برود.
سعدی.
- نور حقیقی، مراد ذات باری تعالی است. (اسفار ج 1 ص 16 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور حی، مراد نور جوهری است که نفس باشد. (فرهنگ علوم عقلی).
- نور ساده، نور بی کدورت. نور مجرد. نور محض. نور بحت. نور الهی. (از برهان قاطع).
- نور سافل، هر یک ازانوار نسبت به مافوق و نور عالی تر از خود سافل است. (فرهنگ علوم عقلی).
- نور سماوات، نور السموات، نور السموات و الارض، مراد ذات حق تعالی است به مفاد آیه ٔ کریمه ٔ: اﷲ نور السموات و الارض. (قرآن 35/24):
هرچه جز نور السموات از خدائی عزل کن
گر تو را مشکوه دل روشن شد از مصباح او.
خاقانی.
نیز رجوع به حکمت اشراق ص 164 شود.
- نور سانح، نور السانح، مراد نور اول و اقرب است و گاه مراد هر نور فائض به مادون است، و نوری است که به واسطه ٔ اشراق نورالانوار حاصل می شود، و آن را به نام فره خوانده اند. (حکمت الاشراق ص 138 و 140 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور شعاعی، نور الشعاعی، مراد اضواء و انوار حسیه است. (حکمت اشراق ص 207 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور عارض، نور العارض، نور عارضی، مقابل نور بالذات و عبارت است از نوری که در اجسام است، مانند نور شمس، و نوری که در مجردات است، مانند نفوس و غیره. (حکمت اشراق ص 129، 138 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور عذرا، کنایه از نور عیسی و مریم است. (از برهان قاطع) (آنندراج). کنایه از ذات مریم مادر عیسی است. (فرهنگ فارسی معین).
- نور عظیم، نور العظیم، مراد نور اقرب و نور اول است که صادر اول است. (حکمت اشراق ص 128 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور علی نور، نورٌ عَلی ̍ نور، اقتباس از قرآن (35/24) است، به معنی َ«از به بهتر» و «از خوب خوبتر»:
در دهر ز آثار تو فخر است علی الفخر
در ملک به اقبال تو نور است علی نور.
معزی.
گرم دور افکنی، در بوسم از دور
وگر بنوازیَم نور علی نور.
نظامی.
فروغ چشمی ای دوری ز تو دور
چراغ صبحی ای نور علی نور.
نظامی.
شاه عادل چون قرین او شود
معنی نور علی نور این بود.
مولوی.
وجودی از خواص آب و گل دور
جبین طلعتش نور علی نور.
پوربهای جامی.
- نور فائض، هر یک از انوار مجرده فائض به مادون خودند. و نور سانح را نور فائض گویند. و به اعتباری نورالانوار نیز فائض است. (حکمت اشراق ص 259 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قاهر، هر یک از انوار مدبره فلکیه، نورهای قاهر انوار طولیه اند. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قایم، مقابل نور عارض است، و هر یک از انوار مجرده را نور قایم گویند زیرا انوار مجرده قایم به ذات خودند، و گاه از نور قایم انوار مجرده ٔ طولیه را اراده کنند. (حکمت اشراق 121 و 133 و 155 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قدسی، مراد نور مجرد است. (حکمت اشراق ص 223 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قهار، مراد نورالانوار است. ذات حق تعالی. (حکمت اشراق ص 121 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قیوم، مراد نورالانوار یعنی ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 121 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور لذاته، مراد نور قایم بالذات است. نور مجرد (حکمت اشراق ص 152 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور لغیره، مراد نور عارضی است در مقابل انوار مجرده. (حکمت اشراق ص 110 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مبین، اشاره به سرور کاینات صلوه اﷲ علیه و آله است. (برهان قاطع) (آنندراج). مراد پیغامبر اسلام است.
- نور متصرف، نور المتصرف، همان نور مدبر است. (حکمت اشراق ص 166 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مجرد، مراد نور مجرد قائم به ذات است که قابل اشاره ٔ حسیه نباشد، در مقابل نور عارضی که حسی است. (حکمت اشراق ص 107 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مجرد مدبر، مراد نفوس ناطقه است. (حکمت اشراق ص 193 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور محض، مراد نور مجرد است که مشوب به ظلمت نیست. (حکمت اشراق ص 107 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مستعار، نور المستعار، مراد نوری است که از راه اشراقات انوار علویه بر سوافل پدید آید. (حکمت اشراق ص 167 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مستفاد، مراد نور مکتسب از غیر است، مانند نور ماه که از خورشید است و نور اول و اقرب که مستفاد از نورالانوار است. (حکمت اشراق ص 127 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مفید، نور المفید، نورالانوار مفید کل انوار است و هر یک ازانوار طولیه مفید نورند به مادون خود، و در انوار محسوسه آفتاب نور مفید است. (حکمت اشراق ص 127 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مقدس، مراد نورالانوار است. (حکمت اشراق ص 121 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور ناقص،هر یک از انوار سافله نسبت به نور عالی تر از خود ناقص اند و کلیه ٔ انوار نسبت به نورالانوار ناقصند. (حکمت اشراق ص 136 و 170 و 195 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور واپسین، اشاره به حضرت محمد پیغامبر اسلام است. نیز رجوع به نور پسین شود.

نور. (اِخ) محمدنوربخش اکبرآبادی، متخلص به نور. از پارسی گویان هندوستان است. ظاهراً در قرن سیزدهم هجری می زیسته و با مؤلف صبح گلشن معاصر بوده است. او راست:
ای اشک دم به دم رخم از گرد غم مشوی
کاین خاک بر جبین من از آستانه ای است.
(از صبح گلشن ص 557).

نور. (اِخ) قطب عالم، فرزند شیخ ملاء الحق بنگاله ای، متخلص به نور. از پارسی گویان و عارفان قرن نهم هجری هندوستان است. به سال 848 هَ. ق. در قصبه ٔ پندره ٔ مرشدآباد هند درگذشت. او راست:
کردیم بسی سپیدسیمی
اما نشد این سیه گلیمی
شستیم بسی به جلوه سازی
پیراهن ما نشد نمازی.
(از صبح گلشن ص 557) (قاموس الاعلام ج 6 ص 4606).

نور. (اِخ) محمدنوراﷲ مرادآبادی (مولانا...).از عرفا و شاعران پارسی گوی قرن سیزدهم هجری هندوستان و مرید و خلیفه ٔ مولوی عبدالرحمان است و همه ٔ عمر بر مزار مرشد در لکهنو معتکف بود و کتابی در شرح رساله ٔ کلمهالحق عبدالرحمان به عنوان نور مطلق تألیف کرده و در اواسط قرن سیزدهم هجری درگذشته. او راست:
مسکین کسی که وصل تو را آرزو کند
با خاطر شکسته به جور تو خو کند.
(از صبح گلشن ص 558) (قاموس الاعلام ج 6 ص 4606).

فرهنگ عمید

نور

روشنایی، تابش، فروغ، فروز: نور چراغ، نور آفتاب،
[عامیانه، مجاز] توانایی دیدن،
بیست‌وچهارمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۶۴ آیه،
[قدیمی، مجاز] رونق،
* نور اسپهبد (اسفهبد): [قدیمی]
فره کیانی،
نفس ناطقه، روح ‌انسانی،
* نور بصر: = * نور دیده
* نور چشم: = * نور دیده
* نور دیده:
روشنایی چشم، قدرت بینایی،
[مجاز] فرزند عزیز،
[مجاز] شخص عزیز،
* نور رستگاری: چراغ یا مشعلی که قایق‌ها و کشتی‌های کوچک هنگام خطر غرق شدن روشن می‌کنند تا قایق‌ها و کشتی‌های دیگر به کمک آن‌ها بشتابند: در جبین این کشتی نور رستگاری نیست / یا بلا از او دور است یا کرانه نزدیک است (؟: لغت‌نامه: جبین)،


افکندن

به دور انداختن، انداختن، پرت کردن،
بر زمین زدن،
کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن‌ها،
[قدیمی] گستردن و پهن کردن فرش،
[قدیمی] افشاندن، پاشیدن،
[قدیمی] حذف کردن،
[قدیمی] پدید آوردن،

فرهنگ فارسی هوشیار

نور

‎ شکوفه غنچه شکوفه ی سپید یا زرد را در تازی ((زهر)) خوانند، روشن گردیدن بنگرید به نور، شکست یافتن، گریختن، گریزانیدن، دور شدن، ترس از چفته (تهمت) سریانی تازی گشته نورا (پژوهش واژه های سریانی) شیت شید روشنایی کولی دوره گرد (اسم) شکوفه سپید. ‎، شکوفه: شاخ ز نور فلک انگیخته. ‎ -3 غنچه جمع: انوار. (اسم) روشنایی فروغ مقابل تاریکی ظلمت. ‎ -3 شعاع: نور خورشید چون از روزنی در خانه ای تاریک شودجز در برابر روزن نیفتد. یاترکیبات اسمی: انکسار. یا نور بصر. نور چشم. یا نور چشم. روشنایی چشم. ‎، فرزندقره العین. یا نور دو دیده. نور چشم. یا نور دیده. نور چشم. یا نور رستگاری. رستگاری. یا نور عذرا. ذات مریم 4 مادر عیسی. یا نور مبین. پیغمبر اسلام. -3 (اشراق) وجود. توضیح حکمت اشراق مبتنی بر قاعده نور و ظلمت (بجای وجود و ماهیت در حکمت مشا ء) است و چنانکه موجودات بالذات و بالعرضاندنور بالذات و بالعرض است که نور حسی و عقلی باشد. شیخ اشراق نور را تعریف کرده است بانچه ظاهر بنفسه و مظهر لغیره باشد. یا نور اتم. (اشراق) ذات مبداالمبادی. یا نور اخس. (اشراق) نفوس مدبره. یا نور اسفهبدی. (اشراق) . یا نور اعظم. (اشراق) ذات حق تعالی. یا نور اعلی. (اشراق) ذات حق تعالی. یا نور اقرب (اشراق) نوری است که اول صادر محسوب میشود. یا نور اقهر. (اشراق) ذات حق تعالی که اقهر انوار و اعظم و اعلای آنهاست. یانور انقص. (اشراق) هر یک از انوار در مراتب نازله ناقصتر از نور مافوق و انوارعالیه است تا برسد به انوار مدبره انسیه و انوار حسیه ذاتیه و انوار حسیه عرضیه. یا نور الهی. ذات حق تعالی. ‎، روشنایی غیبی که از جانب حق تعالی بسوی خلق افاضه شود. یا نور اول. (اشراق) نور اقرب و نور صادر اول است. یا نور بارق. نوریست که از ناحیه نورالانوار بر دل اهل تجرید تابش کند. یا نور برزخی. (اشراق) نوریست که در عالم اجسام است. ‎، هر یک از انوار مدبره اجساد. یا نور تام. (اشراق) نور اول نور اقرب. یا نور ثالث. (اشراق) عقل سوم. یا نور ثانی. (اشراق) عقل دوم. یا نور جوهری. (اشراق) نور مجرد حی فاعل قایم بذات است مقابل نور عرضی. یا نور حقیقی. (اشراق) ذات حق تعالی. یا نور حی. (اشراق) نور جوهری است که نفس باشد. یا نور سافل. (اشراق) هر یک از انوار نسبت بمافوق و نور عالیتراز خود سافل است. یا نور سانح. (اشراق) نور اول نور اقرب. ‎، هر نور فایض بمادون. یا نور شعاعی. (اشراق) هر یک از انوار حسیه. یا نور عارضی. (اشراق) سهروردی انوار را به دو قسم کرده: یکی نور بالذات و غیر عارضی و دیگر نور عارضی. نور عارضی را هم دو قسم کرده است: آنچه در مجردات است. قسم اول مانند نور آفتاب وغیره. قسم دوم مانند نفوس و جزآنها. یا نور عظیم. (اشراق) نور اقرب نور اول. یا نور فایض (فائض) (اشراق) . ‎ هر یک از انوار مجرده فایض بمادون خود میباشد. نور سانح. ‎ -3 باعتباری نورالانوار. یا نور قاهر. (اشراق) هر یک از انوار مدبره فلکیه. نورهای قاهرانوار طولیه اند. یا نور قایم (قائم) . (اشراق) . ‎ هر یک از انوار مجرده را نور قایم گویندزیرا انوار مجرده قایم بذات خودندمقابل نور عارض. ‎، هر یک از انوار مجرده طولیه. یا نور قدسی. (اشراق) نور مجرد. یا نور قهار. (اشراق) نورالانوار ذات حق تعالی. یا نور قیوم. (اشراق) نور الانوارذات حق تعالی. یا نور متصرف. (نورالمتصرف) . (اشراق) نور مدبر. یا نور مجرد. (اشراق) نوریست مجرد و قایم بذات که قابل اشاره حسیه نباشدمقابل نور عارضی یا نور مجرد مدبر. (اشراق) نفس ناطقه. یا نور محض. (اشراق) نور مجرد که غیر مشوب به ظلمت است. یا نور محمد (ی) . وجود شریف پیامبران اسلام. یا نور مستعار. (نورالمستعار) . (اشراق) نوریست که از راه اشراق انوار علوی بر سوافل پدیدآید یا نور مستفاد (نورالمستفاد) . (اشراق) نور مکتسب از غیر است مانند نورماه که مستفاد از خورشید است و نور اول و اقرب که مستفاد از نورالانوار است. یا نور مفید. (اشراق) نورالانوارمفید کل انوار است و هر یک از انوار طولیه مفید نور میباشند بمادون خود. در انوار محسوسه آفتاب نور مفید است. یا نور مقدس. (اشراق) نورالانوار. یا نور ناقص. (اشراق) هریک از انوار سافله نسبت بنور عالی خود ناقص است و کلیه انوار نسبت به نورالانوار ناقص باشند.


افکندن

دور کردن، ساقط کردن، فرش گستردن، انداختن

فرهنگ فارسی آزاد

نور

نَور، روشنائی، نور (جمع: اَنوار، نِیران)، علامت، اثر (جمع: نِوَرَه)، («مُعین» در فرهنگ جامع فارسی خود شرح مختصر و مفیدی از معانی اصطلاحی نور در ترکیب با کلمات دیگر و در مکاتب فلسفی مرقوم داشته است)،

فرهنگ معین

افکندن

انداختن، پرت کردن، گستردن، از قلم انداختن، به حساب نیاوردن، شکست دادن، جا گرفتن، اقامت کردن. [خوانش: (اَ کَ دَ) [په.] (مص م.)]

فارسی به عربی

افکندن

اعط، رمیه، سقیفه، علاقه موقته، ممثلون

فارسی به آلمانی

افکندن

Eingeben, Erteilen, Geben, Schenken, Spenden

معادل ابجد

نور افکندن

461

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری